دنیای این روزای من

ساخت وبلاگ
این چالش رو به دعوت از سحر عزیزم می نویسم که بمونهحرم شاه عبدالعظیم اولین جایی که با هم رفتیم فردای بله برون که طاقت نیاوردی تا آخر هفته صبر کنی و مرخصی گرفتی و قبل ظهر اومدی خونمون و رفتیمپیاده روی هامون توی بارن و برف توی خیابون های کرج تا جایی که پاهامون جون داشتجاده چالوس و چادر زدن هامون و آتیش و تا صبح بیداریباغ گلها، فرحزاد، درکه و دربند و پل طبیعت و چیتگر و...کردان و برغون وجاده های چهارباغباغچه ی نقلی مونسفرای شمال طولانی توی عید و یکی دو روزه تو روزای دیگه. جنگل و دریا... یهویی رفتن هامون به قمسفرای دلی به مشهد و همدان و بروجرد و تبریز و قزویناصفهان زیبا و شیراز دلبر و کاشان و ابیانهپیاده روی توی شب های تابستون و زمستون توی کوچه های محلهپیک نیک های دونفره مون توی پارکسینماهایی که رفتیم و خاطره انگیزترین شون سینمایی که فقط من و تو تنها تماشاچی هاش بودیم و کلی خندیدیمخاطره اولین کافه رفتن مونرستوران جوان که پاتوق مناسبت هامون بودکل پاساژهای شهر شایدشب های قدر توی امامزاده هامن و تو توی کل این خیابونا توی کل این شهر و جاده ها خاطره داریمهر کدوم تون دوست داشتین بنویسید دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 20:19

1.دوست داری عاشق شی ازدواج کنی یا سنتی؟از اونجایی که توی سن کم ازدواج کردم و سنتیفکر کنم فرصت نکردم راجع بهش به یه نتیجه برسم2.همین الان چقد پول تو حساب بانکی داری؟چهارمیلیون و چهارصد تومن که البته یه بخشیش مال خودم نیست3.احساس می کنی کدوم بازیگر بتونه نقش تو رو بازی کنه؟پریناز ایزدیار4.ترسناک ترین اتفاقی که برات افتاده چیه؟یه تصادف شدید با مینی بوس 5 ساله بودم که سرم و پام و لبم داغون شد هنوز یه اثر کوچیک ازش روی لبم هستو یه اتفاق بد و ترسناک قطع یه بند انگشت داداشم که هنوزم نمی تونم به دستش نگاه کنم5.یکی از شایعاتی که در مورد خودت شنیدی؟توی دوره کارآموزی بودم توی دفتر داییم همکلاس هام فکر می کردن ازدواج کردم و داییم نامزدمه6.اولین کراش شما به سلبریتی کی بود؟همیشه از شادمهر خوشم میومده ولی یادم نیست اولین بوده یا نه7.زیردوش کدوم آهنگ رو می خونی؟راستش این عادت رو ندارم و چیزی نمی خونم8.از بچه کدوم دوست یا فامیلتون خیلی بدت میاد؟چه سوال سختیآهان از بچه ی پسرعمه ام بدم میومد فحش میداد مامانش ذوق می کرد دوست داشتم مامان و بچه رو با هم له کنم دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 45 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 18:00

صبح با صدای گوشی طاهر بیدار شدیم و برای اینکه من بیدار نشم که البته بیدار شدم رفت از اتاق بیرون و حرف زد سی ثانیه بعد با رقص و خنده دیدم اومد و گفت بزن بریماز نمایندگی بود که بریم ماشین رو تحویل بگیریمعین بچه ها از ذوق مون سریع لباس پوشیدیم و صبحونه نخورده راه افتادیمنیم ساعته ماشین رو تحویل گرفتیم و انتظار یک سال و چندماهه تموم شدیه دور دور حسابی کردیم و رفتیم جلوی یه گوسفند فروشی همونجا برامون یه گوسفند قربونی کردیم و اومدیم خونهبه مامان و باباها زنگ زدیم و خبر دادیم و برای شام دعوت شون کردیم و البته خواهرشوهر همیه عالم کار داشتم و نمی دونستم از کجا شروع کنمگوشت های قربونی رو بسته کردیمبرای شام مون هم قرار شد قیمه بذارم و کباب کوبیده درست کنیمطاهر یه سر رفت بیرون و یه سری خرید اینا کردو ادامه کارا تا مهمونا اومدن تبریک و کادو و دور همیخوشحالی مون رو دوبرابر کردبعد از شام و پذیرایی بعدش مامان اینا و مادرشوهر اینا رفتنما هم رفتیم که ماشین نو رویا اینا رو برسونیم خونه شونکه سر از جاده چالوس درآوردیمبچه ها کلی ذوق زده بودن و کیف می کردن که با دایی شون دارن میرن جادهتا ساعت 1 و نیم اینا طول کشید و رویا اینا رو رسوندیم و اومدیم خونهشب موقع خواب بهش میگم حسم مثل وقتیه که خونه مون رو تکمیل کرده بودیم و فرش ها رو پهن کردیم و یه نفس راحت کشیدیممیگه مبارکمون باشه منم میگم مبارکمونبا وجود ماشین این چند وقت خیلی تونستیم بگردیمتوی این یه سالی که ماشین نبود خیلی سخت گذشتمخصوصا برای من و طاهر که اهل گشت و گذاریمچیزی که از ذوقم برای تعریف ماجرای ماشین کم کرد و آنقدر دیر حرفش رو زدم درگیری یکی از دوستام ی ماجرای ماشین شونه از ته دلم از خدا می خوام این ماجرا ختم به خیر بشه و خیالش راحت شه و ا دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 17:43

اردیبهشت دوست داشتنی از راه رسیددومین روزش متعلق به منهتولدم مبارکتاریخ تولد رندی بودم وقتی رندی مد نبود72/02/02امسال هم که ویژه تر02/02/02به فال نیک بگیریم و به سی سالگی سلام کنیمداشتم با خودم فکر می کردم چرا سنم رو باورم نمیشهاز یه نظرایی خوبه هاحس جوونی رو دارم هنوزبعد میگم واقعا چیه این سن و سالزندگیه دیگهدوستای گروه وبلاگی کلی شرمندم کردن و زود زود بهم تبریک گفتن کیف کردمالان که ساعت 3 شبه و من به خاطر به هم خوردن برنامه خواب هنوز بیدارم و دارم مثلا پست تولدانه می نویسممی خوام برای خودم کلی آرزوی خوب کنم فقط برای خودممیشه دیگهاول از خدا می خوام روح و جسمم تا هر چند سالی که عمر دارم سالم باشهبعد هم خود خدا می خوام حواسش بهم باشه که فراموشش نکنماز خدا می خوام توی زندگی دونفره مون خوب و خوش باشمکمکم کنه چند تا هدف و انگیزه توی زندگیم داشته باشم و بهشون برسممی خوام خدا کمکم کنه امسال رانندگی رو یاد بگیرمکمک کنه اراده کنم ورزش کنمدعا کنم آرامش داشه باشم و یه قلب آرومدعا کنم حالم خوب باشه خیلی خوب...ته دلم واسه همه عزیزام هم دعا کردم ها ولی خواستم پست تولدانه ام خودخواهانه باشه یه ذرهشما هم کادوی تولدم برام یه دعا و آرزو که یهو به ذهنتون میاد کنید و اگر دلتون خواست و حسش بود برام بنویسیدحتی یه چیز خنده دار یا کوچیک باحالمنم با آرزوی خودم و آرزوهای شما شمع بیست نه سالگی رو فوت می کنم و میگمسلام 30 سالگی دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 60 تاريخ : چهارشنبه 6 ارديبهشت 1402 ساعت: 16:37

این چند روز ذهنم درگیر دو موضوعهماجرای پای شوهرخواهرموقع کار توی خونه ای که تازگیا داره تعمیر و بازسازیش می کنه موقع تخریب یکی از دیوار ها دیوار میریزه روی پاش و زخمیش می کنهاونم فکر می کنه یه زخم عادیه و جدی نمی گیره و دکتر نمیرهولی بعد چند روز می بینه نخیر خوب که نمیشه بدتر داره میشهبالاخره مجبور میشه و میره دکتر و الان دو سه روی هست توی بیمارستان به خاطر عفونت زخمش بستریهیه بار خونه شون یه بار هم بیمارستان رفتم ملاقاتشخدا کنه زودتر خوب شه و بیاد خونههم خودش اذیتههم خواهرم این روزا زندگیش به هم ریختهدوتا بچه مدرسه ایمغازه شونو کارای بیمارستان رفتن و اومدنخسته اش کردهخدا بهش توان بده و به همه مریض دارااز اون ور سمیه دیروز بالاخره بعد چند وقت عمل کیسه صفراش رو انجام داد فکرم پیش اونم هست یه بار با خواهرش یه بار هم با امید حرف زدمانگار خیلی حالش بده بعد عمل و خیلی درد دارهکاش زود سرپا بشهخیلی بابت سلامتیش اذیتهکلی مشکل داره این یکی رو فعلا داره درمان می کنههمیشه شعار میدیم و میگیم و می‌شنویم سلامتی هیجی سلامتی نمیشهولی واقعا کدوم مون شاکرش هستیمخدایا تن مون رو سلامت نگهداربه خاطر خودمون که رنج مریضی نکشیمبه خاطر خانواده و عزیزامون که با دیدن رنج مون رنج می کشنخدایا لطفا سلامتیهمین ماجراها منو دوباره به فکر انداخته ماجرای بیمه مون رو دوباره از سر بگیرم خدا کنه بتونیم دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 60 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 23:40

روزهای غم انگیز وعجیبی رو داریم پشت سر می ذاریمکسی هست که غمگین نباشهکسی هست که فکرش درگیر نباشهبا هر دیدگاهی ایم روزها خیلی بیشتر از قبل اخبار رو دنبال می کنم و این داره اذیتم می کنه ولی چاره ای نیست و بدتر اینکه فایده ای هم نداره و کاری هم ازم بر نمیادوبلاگ ها رو می خونم همه دیدگاه ها رو با دقت ولی به نتیجه ای نمی رسم نمی دونم شاید نمی تونم هیچ نظر قطعی بدم و برای همین برای هیچ کدوم از این پست ها کامنتی نذاشتمتنها چیزایی که می دونم توی وجود همه مون مشترکه غم از دست رفتن جوون هاسغم آشفتگی مملکتهکاش این جوری نبودکاش همه چی روال بهتری رو طی می کردکاش دنیا انقدر درگیر سیاست نبودکاش یه کم چیزای دیگه پررنگ تر از سیاست ب.ددیگه نمیشه هیچ حرفی رو باور کرداز هیچ کسیدلم شکستهمنی که نه توان و نه دل رفتن دارم و زندگی توی همین جا رو دوست دارم و برام امکان پذیرهاونی که توان و دل رفتن داره ومیره و دل می کنههر دو یه غم مشترک داریمکاش دنیامون جای قشنگ تری بوددلم نمی خواست هیچچی درباره اش بنویسم ولی غمگینم و وسط این غمگینی هام یه امید هم هستزندگی هست هنوز... پس امیدم باید باشه دیگهمگه نه دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 97 تاريخ : چهارشنبه 28 دی 1401 ساعت: 14:30

و امشب داستان وبلاگ نویسی من تا اطلاع ثانوی تمام شد...

رفقا حتما می خونمتون فقط نمی نویسم

امیدوارم این رفاقت لااقل باقی بمونه چون همه تون برام عزیزید و رفیق واقعی که با شادیتون شاد و با غمتون غمگین میشم...

ماچ به همه تون...

دنیای این روزای من...
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 82 تاريخ : چهارشنبه 28 دی 1401 ساعت: 14:30

شب سالگرد ازدواج که به بیمارستان و مریض داری گذشتصبحش برای انجام یه سری آزمایش که باید ناشتا انجام می‌شد رفتیم آزمایشگاهخودمم باید برای چکاپ ماهیانه پوستم آزمایش می دادماینجوری شد که دونفری صبح زود راه افتادیم سمت آزمایشگاه و یه تومنی پیاده شدیمتوی راه برگشت چشم مون به فروشگاهی که قبل از کرونا اکثرا از اونجا خرید می کردیم افتاد یه سر رفتیم و یه کم خرید کردیمنون تازه هم خریدیم و صبحونه خوردیم کنار هماز اونجایی که خسته بودیم و شب دیر خوابیدیم و صبح هم زود بیدار شده بودیم کلی بالشت ریختیم توی حال و ولو شدیم به فیلم دیدن و استراحتاین وسطا کیک دیشب رو هم با چای خوردیم و قبلش روش شمع هم گذاشتم و عکس انداختیم باهاش که یادگاری بمونهیهو به سرمون زد غروب بریم سینماسریع اینترنتی بلیط رو رزرو کردم برای فیلم انفرادیبعدش ناهار دیروقت مون رو خوردیم و پیش به سوی سینمافیلمه طنز بود و کلی خندیدیم و میشه گفت از رفتن به سینما پشیمونمون نکردسینما ساویز توی گوهردشت کرجه و وقتی پات رو میذاری اونجا دل کندن ازش سختهکلی پاساژ و مرکزخرید و کافه و رستوران که بهت چشمک می زننما هم کلی گشتیم و کیف کردیمبعد هم رفتیم توی یه کافه رستوران خوشگل توی فضای بازچند ساعتی اونجا بودیم و چندتا عکس خوشگل هم انداختیم و امشب مون رو گذاشتیم به حساب جشن سالگرد ازدواج و کلی حالمون خوب شدو اینجوری شد که دو شب و روز متفاوت برای این مناسبت رو پشت سر گذاشتیم دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 107 تاريخ : شنبه 2 مهر 1401 ساعت: 12:54

پنج شنبه ظهر حالم اصلا خوب نبود و دراز کشیده بودم که سمیه زنگ زد و گفت که شوهرش شنبه رو نمیره شرکت و می تونیم بریم قزوین(الموت)من که حالم میزون نبود گفتم بذار ببینم اگر خیلی بد باشم فکر نکنم بریمگفت ببین حالت چه طوره خبر بدهبا طاهر که حرف زدم دیدم خیلی میل داره که بریم و چندوقتی بود حرفش بودگفتم برو برام مسکن قوی بخر ببینم سرپا میشم یا نهو خداروشکر قرص ها حالم رو خوب کردطاهر رفت و یه سری خرید برای سفر انجام داد و اومدو از اونجایی که سمیه اینا اونجا یه خونه باغ دارن خیالمون از بابت جا راحت بودمنم با حال نه چندان خوب کارای خونه رو تموم کردم و یه کم کمختصر وسایل جمع کردمتا سمیه اینا بیان ساعت 11 شد و بالاخره 11 و نیم راه افتادیم اینکه توی راه چقدر خندیدیم و با ترانه ها خوندیم و مسخره بازی در آوردیم که نگمنزدیکای 5 صبح رسیدیم و تا یه چیزی بخوریم 6 شدتازه ساعت 6 خوابیدیم و10 نیم صبح بیدار شدیمهوا عالی بودو صدای رودخونه که توی چندمتری بالکن خونه بود کلی حال خوب داشتصبحونه رو با ویوی جذاب کوه و رودخونه خوردیم املت با تخم مرغ و نون محلی و گردوی تازه که خاله سمیه بهمون داد واقعا مزه دادبعد صبحونه من و سمیه رفتیم و سبزی تازه چیدیم و چه کیفی داشتبعدش هم راه افتادیم سمت کوه و جنگل های اطرافکلی توی مسیر رودخونه پیش رفتیم و عکس انداختیمبه یه جای سایه که رسیدیم نشستیم و کلی گپ زدیماومدیم خونه و مردا بساط کوبیده رو راه انداختن و ما هم برنج گذاشتیم و سفره ناهارمون با سبزی دست چین توی بالکن پهن شدبعدش رفتیم یه چند دقیقه ای خونه مامان بزرگای سمیه و کوتاه بهشون سر زدیمچقدر مهربون بودن و اونا از ما دل نمی کندن به زور اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونهبرای شام مون خوراک مرغ و سبزیجات درست کردم که با نو دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 107 تاريخ : شنبه 2 مهر 1401 ساعت: 12:54

امروز و این لحظه زندگی به عادی ترین شکل ممکن در جریانه البته اگر کسالت مختصر همسر رو در نظر نگیرمطی روزهای گذشته اتفاقای عجیب و غریبی افتادنمی تونم تعریف کنم شاید دلم نمی خواد دوباره بشکافم و دوباره درباره شون حرف بزنمدلم می خواد فراموشش کنم هر چند می دونم ممکن نیستولی هر چی بود گذشتو من الان توی خونه مون در ساکت ترین حالت ممکن نشستمغذام روی گاز آماده اس و منتظر همسرم که بیاد و شام بخوریماین روزها همه تون رو خوندم برای خیلی هاتون کامنت گذاشتمبرای خیلی ها هم نهولی می تونم بگم خوندن نوشته هاتون خیلی خوب بود حتی عادی ترین روزمره ها کلی بهم حال خوب می دادقول بدین همیشه بنویسین شاید یه نفر با خوندنش حالش خوب بشه دنیای این روزای من...ادامه مطلب
ما را در سایت دنیای این روزای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sama92a بازدید : 120 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 18:13